پیش چشمت جهان سیاه شده!؟ دیده ای گام های لرزان را!؟
شده آیا که با عصای سفید رد کنی چاله های تهران را!؟

دست اندازهای شهر آیا دست انداخته است پایت را!؟
تا بخوانی به دستخط بریل آسفالت کف خیابان را

ویلچر پیشکش، شده یک بار با عصا -محض امتحان هم هست-
رد کنی کل پله های بلند در فلان سازمان و ارگان را!؟

شده بی دست وا کنی یک بار گره کور بند کفشت را!؟
بند کفشت…، دلت گره نخورد، چه کسی باز می کند آن را!؟

(حرف ضرب المثل درست نبود، گره از دست اگرچه بگشاید
دست وقتی که نیست راهی نیست، باید آزار داد دندان را)

شده از دست سرفه های مدام همه از بودنت کلافه شوند!؟
سرفه آیا رسانده یک دفعه به لب بی شکایتت جان را!؟

شده در خود بسوزی و باشی، ولی انگشت های طعنه ی شهر
با تمسخر صدا کنند: «نگاه، لشکر سهمیه بگیران را»!؟

شده آیا…؟ گمان کنم نشده، نشده است و خدا کند نشود
سختی اش را به جان خریده کسی، سهم ما کرده است آسان را

از شهیدان بپرس، می دانند، آخرین حد عشق جانبازی است
قدر اما کسی نمی داند آخرین مردهای دوران را

 

شاعر:علی فردوسی

موضوعات: انقلاب, جانبازان
[دوشنبه 1396-05-16] [ 08:44:00 ب.ظ ]